|
دقيقا” يادم نيست كدام بزرگراه بود اما مردي را ديدم كه با كبوترش پرواز مي كرد . از همان جا بود كه كنجكاوي مرا واداشت كه به دنبالش بگردم و اين آغاز تمام حرفهاي بعدي ست . برگشتم به همان بزرگراه ـ كه يادم نمي آيد كدام بزرگراه بود ـ پيرمردي زير پلي در گوشه اي نشسته ، پشتش را به شهر كرده بود و كاغذي را زير و رو مي كرد . به طرفش رفتم ، سلام كردم . نگاهم به صورتش بود كه دستش را گرفتم و ناگهان ، دستي كوتاه شده از آرنج و پوشيده با توده اي انبوه از موهاي مشكي و بلند ، لبخند زد . ـ گفتم : مردي كه با كبوترش پرواز مي كند را مي خواهم . كاغذ ي را كه در دستانش بود نشانم داد . او هم به دنبال همان مرد آمده بود و كسي اين آدرس را به او داده بود . بايد منتظر مي ماند . من هم كنارش نشستم . كبوتري از بالاي سرمان پرواز كرد و رفت . پيرمرد گفت : خودش بود . خنده ام گرفت . گفتم : اشتباه مي كنيد مرد با كبوترش پرواز مي كند نه كبوتر تنها و نه مرد تنها . تازه اين كه يك كبوتر معمولي بود . پيرمرد سكوت كرد . داشت حوصله ام سر مي رفت . يكدفعه به ذهنم رسيد بپرسم از كي منتظر است و پرسيدم . گفت : تقريبا” هم سن و سال من بوده كه به دنبال مرد و كبوترش آمده و همچنان منتظر است . از تعجب دهانم باز مانده بود . بيخود مي گفت . پيرمرد نگاهي به من كرد و گفت : وقتي تمام عمرت منتظر كسي باشي ديگر بيخود حرفي نمي زني . نمي توانستم باور كنم ، هيچ كس ديگري هم نمي توانست باور كند . اين بار ياد دستش افتادم . پرسيدم . گفت : يك بار كه همان كبوتر از اين جا مي گذشت دستم را دراز كردم تا بگيرمش . كبوتر نصف دستم را گرفت و اين كاغذ را به من داد . حالا فهميدي چرا گفتم اين همان مرد است ؟ كم كم داشتم به آمدنم ، به پيرمرد به بزرگراه شك مي كردم حتي به مردي كه با كبوترش پرواز مي كند . پيرمرد باز فهميد و گفت : اگر مي خواهي با او آشنا شوي بايد صبر داشته باشي و منتظر بماني و اگر مثل من عجله داري بايد قسمتي از بدنت را بدهي . تصميم خيلي سختي بود فكرش را هم نمي توانستم بكنم ، دستم شبيه دست پيرمرد شود ، اما بايد كاري مي كردم و چون جرفهاي پيرمرد باوركردني نبود گفتم : باشدمي دهم . اين بار كه كبوتر آمد پيرمرد گفت : وقتش است بلند شو ، دستت را دراز كن . بلند شدم و خودم را به طرف كبوتر انداختم ، نه فقط دستم را ، تمام وجودم را .در دستانم هيچ نبود اما روي سرم شاخه هاي سبزي مثل درختان در آمده بود . پيرمرد قاه قاه مي خنديد . گفت : من گفتم فقط دستت را به طرفش دراز كن .حالا شكل يك درخت مي شوي . داشت اشكم در مي آمد اما چون مثل قبل مي ديدم و مي شنيدم و حركت مي كردم زياد اهميت ندادم .مهمتر از همه اين بود كه من مرد را ديدم ، بال داشت و پرواز مي كرد ، پيرمرد راست مي گفت داشتم شكل درخت مي شدم . پوستم به تدريج سفت مي شد ، پاهايم در زمين فرو مي رفت و دستانم اوج مي گرفت و به هوا مي رفت . و شدم يك درخت . پيرمرد همچنان نشسته بود و مي خنديد . گفت : تو هنوز ياد نگرفته اي چطور منتظر بماني خودت را از بين بردي . ـ گفتم : هيچ ام اين طور نيست ، فقط يك درخت شده ام . ـ پيرمرد گفت : از اين بدتر هم مگر مي شود . ديگر هيچ وقت كبوتر را نمي بيني . در همين وقت مرد آمد . آرام روي شاخه هايم نشست و بالهاي كبوتري اش را رويم پهن كرد . پيرمرد هنوز منتظر است . |
|