در كنار يك بزرگراه مردي با كبوترش پرواز مي كند

افسانه بخشي
info@farzapublishers.com



دقيقا” يادم نيست كدام بزرگراه بود اما مردي را ديدم كه با كبوترش پرواز مي كرد . از همان جا بود كه كنجكاوي مرا واداشت كه به دنبالش بگردم و اين آغاز تمام حرفهاي بعدي ست .
برگشتم به همان بزرگراه ـ كه يادم نمي آيد كدام بزرگراه بود ـ پيرمردي زير پلي در گوشه اي نشسته ، پشتش را به شهر كرده بود و كاغذي را زير و رو مي كرد . به طرفش رفتم ، سلام كردم . نگاهم به صورتش بود كه دستش را گرفتم و ناگهان ، دستي كوتاه شده از آرنج و پوشيده با توده اي انبوه از موهاي مشكي و بلند ، لبخند زد .
ـ گفتم : مردي كه با كبوترش پرواز مي كند را مي خواهم .
كاغذ ي را كه در دستانش بود نشانم داد . او هم به دنبال همان مرد آمده بود و كسي اين آدرس را به او داده بود . بايد منتظر مي ماند . من هم كنارش نشستم .
كبوتري از بالاي سرمان پرواز كرد و رفت .
پيرمرد گفت : خودش بود .
خنده ام گرفت . گفتم : اشتباه مي كنيد مرد با كبوترش پرواز مي كند نه كبوتر تنها و نه مرد تنها . تازه اين كه يك كبوتر معمولي بود .
پيرمرد سكوت كرد . داشت حوصله ام سر مي رفت . يكدفعه به ذهنم رسيد بپرسم از كي منتظر است و پرسيدم . گفت : تقريبا” هم سن و سال من بوده كه به دنبال مرد و كبوترش آمده و همچنان منتظر است .
از تعجب دهانم باز مانده بود . بيخود مي گفت . پيرمرد نگاهي به من كرد و گفت : وقتي تمام عمرت منتظر كسي باشي ديگر بيخود حرفي نمي زني .
نمي توانستم باور كنم ، هيچ كس ديگري هم نمي توانست باور كند . اين بار ياد دستش افتادم . پرسيدم . گفت : يك بار كه همان كبوتر از اين جا مي گذشت دستم را دراز كردم تا بگيرمش . كبوتر نصف دستم را گرفت و اين كاغذ را به من داد . حالا فهميدي چرا گفتم اين همان مرد است ؟
كم كم داشتم به آمدنم ، به پيرمرد به بزرگراه شك مي كردم حتي به مردي كه با كبوترش پرواز مي كند . پيرمرد باز فهميد و گفت : اگر مي خواهي با او آشنا شوي بايد صبر داشته باشي و منتظر بماني و اگر مثل من عجله داري بايد قسمتي از بدنت را بدهي .
تصميم خيلي سختي بود فكرش را هم نمي توانستم بكنم ، دستم شبيه دست پيرمرد شود ، اما بايد كاري مي كردم و چون جرفهاي پيرمرد باوركردني نبود گفتم : باشدمي دهم .
اين بار كه كبوتر آمد پيرمرد گفت : وقتش است بلند شو ، دستت را دراز كن .
بلند شدم و خودم را به طرف كبوتر انداختم ، نه فقط دستم را ، تمام وجودم را .در دستانم هيچ نبود اما روي سرم شاخه هاي سبزي مثل درختان در آمده بود .
پيرمرد قاه قاه مي خنديد . گفت : من گفتم فقط دستت را به طرفش دراز كن .حالا شكل يك درخت مي شوي .
داشت اشكم در مي آمد اما چون مثل قبل مي ديدم و مي شنيدم و حركت مي كردم زياد اهميت ندادم .مهمتر از همه اين بود كه من مرد را ديدم ، بال داشت و پرواز مي كرد ، پيرمرد راست مي گفت داشتم شكل درخت مي شدم . پوستم به تدريج سفت مي شد ، پاهايم در زمين فرو مي رفت و دستانم اوج مي گرفت و به هوا مي رفت . و شدم يك درخت .
پيرمرد همچنان نشسته بود و مي خنديد . گفت : تو هنوز ياد نگرفته اي چطور منتظر بماني خودت را از بين بردي .
ـ گفتم : هيچ ام اين طور نيست ، فقط يك درخت شده ام .
ـ پيرمرد گفت : از اين بدتر هم مگر مي شود . ديگر هيچ وقت كبوتر را نمي بيني .
در همين وقت مرد آمد . آرام روي شاخه هايم نشست و بالهاي كبوتري اش را رويم پهن كرد .
پيرمرد هنوز منتظر است .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31126< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي